سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، شخصِ آزرمگینِ بردبارِ عفیفِ خودْ نگهدار را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :34
کل بازدید :504663
تعداد کل یاداشته ها : 179
103/1/30
7:13 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
عبدالله عاصی[94]
عبدالله هستم بنده خدا و از کثرت گناهان مشهور به عاصی

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

وقتی بیعت او فراگیر شد فهمیدم که علی ، ‌فاطمه و حسنین را به در خانه مهاجران و انصار می برد و بیعت ما را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریک می کند.مردم شبانه به او نوید یاری می دهند ولی صبحگاهان کسی به کمک او نمی رود.بر در خانه اش حاضر شده از او خواستم که از خانه بیرون آید.به کنیزش گفتم: به علی بگو برای بیعت با ابوبکر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعت کرده اند! پاسخ داد: علی مشغول است.گفتم بهانه نیاور و به او بگو خارج شود و گرنه وارد شده به زور بیرونش می بریم.

فاطمه از اتاق بیرون آمده پشت در منزل ایستاد و گفت : ای گمراهان دروغگوی !‌ چه می گویید ؟ گفتم: ای فاطمه ! گفت: عمر چه می خواهی؟ گفتم: چرا پسر عمویت تو را برای پاسخگویی فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت: طغیان و سرکشی تو ای بدبخت مرا از خانه به در آورده است.گفتم: این یاوه ها و حرفهای زنانه را کنار گذاشته به علی بگو بیرون آی! دوستی و احترامی در بین نیست.گفت: عمر! آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی با اینکه حزب شیطان کوچک است؟ گفتم اگر بیرون نیاید هیزم فراوانی آورده بر روی ساکنان این خانه آتش می افروزم و تمام کسانی را که در این خانه باشند خواهم سوزاند؛مگر اینکه علی را برای بیعت بیرون کشانیده همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالد بن ولید گفتم: بروید و هیزم بیاورید و گفتم: آن را بر می افروزم.

[فاطمه سلام علیها] گفت: ای دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمومنین !‌

فاطمه دستهایش را جلو در گرفته نمی گذاشت در باز شود.او را به یک سوی افکندم،سر راه بر من گرفت با تازیانه بر دستهایش زدم از شدت درد ناله و فریادش بلند شد.تصمیم گرفتم قدری نرم شوم و از در خانه برگردم.در این هنگام به یاد دشمنی علی و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد و سحرش افتادم.لگدی بر در زدم وی که محکم بر در چسبیده بود تا باز نشود فریادی زد که پنداشتم مدینه زیر و رو شد و صدا زد :

ای پدر ! ای رسول خدا ! با حبیبه تو و دخترت بدینگونه رفتار می شود.

آه ای فضه مرا بگیر ! به خدا سوگند که فرزندی که در شکم داشتم کشته شد.

صدای آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالی که به دیوار تکیه داده بود شنیدم.در را باز کرده وارد خانه شدم.با جهره ای با من روبرو شد که دیدگانم را فرو بست.از روی مقنعه به گونه ای بر صورتش نواختم که گوشواره از گوشش به در آمد و به زمین پخش شد.

علی از خانه بیرون آمد.همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: از گرفتاری عجیبی رها شدم.(و در روایت دیگری: جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم این علی است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم) علی او را دریافت در حالی که فاطمه دست بر جلوی سر گرفته می خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شکوه نموده از او کمک بگیرد.علی چادر بر سر او انداخته در حالیکه به شدت عصبانی بود به او گفت: ای دختر رسول خدا ! خداوند پدرت را به عنوان رحمت برای جهانیان مبعوث کرد به خدا سوگند اگر چادر از سر برداری و از پروردگارت بخواهی که این مردم را نابود سازد، دعایت به اجابت خواهد رسید به طوری که در روی زمین از اینان هیچ انسانی باقی نخواهد ماند.زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است از نوح که خداوند به خاطر او تمام ساکنان روی زمین و کسانی را که در زیر آسمان به سر می بردند به جز همان چند نفری که در کشتی بودند نابود ساخت و نیز قوم هود را به خاطر اینکه او را تکذیب کرده بودند و قوم عاد را به وسیله باد تند و سهمگین از بین برد.تو و پدرت از هود برترید.ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه اش عذاب کرد.تو ای بانوی زنان! براین خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب و نابودی آنان مباش.

درد زایمان سخت او را فراگرفته بود، به درون خانه رفت و کودکش را که علی او را محسن نامیده بود، سقط کرد. جمعیت فراوانی را در آنجا گرد آوردم اما نه بدان جهت که از کثرت آنان در مقابل علی کاری ساخته باشد بلکه برای دلگرمی خودم. او را در حالی که کاملا محاصره بود، به زور از خانه اش بیرون آورده برای اخذ بیعت به جلو راندم و به درستی می دانستم که اگر من و تمامی ساکنان روی زمین کوشش می کردیم که بر او پیروز شویم زورمان به او نمی رسید.اما مطالبی را در نظر داشت که من به خوبی می دانستم و هم اکنون نمی شود بگویم.

(مقصود همان وصیت و سفارش پیامبر صلوات الله علیه وآله به حضرتش در خصوص عدم استفاده از شمشیر برای احقاق حق_جانشینی پیامبر_بود.)

هنگامی که به سقیفه بنی ساعده رسیدم ابوبکر و اطرافیانش از جا حرکت کرده علی را مسخره کردند.علی گفت: ای عمر! می خواهی در آنچه که فعلا به تاخیر انداخته ام شتاب کنم و کاری که از آن خوشت نمی آید انجام دهم؟ گفتم: نه یا امیرالمومنین!

به خدا سوگند که خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبکر رفته سه مرتبه به او گفت: مرا چکار با عمر؟ و مردم این سخنان را می شنیدند.هنگامی که علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.

به او گفتم: تو ای اباالحسن بیعت کردی برگرد! ولی خود گواهم بر اینکه او بیعت ننموده و دستش را به سوی ابوبکر دراز نکرد و من می ترسیدم که در آنچه که می خواست انجام دهد و به تاخیر انداخته بود، عجله کند.از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند.ابوبکر از ناراحتی و ترسی که از او داشت اصلا نمی خواست که علی را در آنجا ببیند.علی از سقیفه برگشت.پرسیدم کجا رفت؟ گفتند: به کنار قبر رسول خدا رفته در آنجا نشسته است.من و ابوبکر از جا حرکت کرده دوان دوان به مسجد رفتیم.ابوبکر می گفت: وای بر تو این چه کاری بود که با فاطمه انجام دادی؟ به خدا سوگند این کار زیانی آشکار است.گفتم: بزرگترین کاری که نسبت به تو انجام داده همین است که با ما بیعت نکرد و چندان مطمئن نیستم که مسلمانان اطرافش را نگیرند.گفت: چه می کنی؟ گفتم: چنین وانمود می کنم که او در کنار قبر محمد با تو بیعت کرده است.

خود را به او رسانیده در حالی که قبر را پیش روی خود قرار داده دستهایش را روی خاک قبر گذاشته بود و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خذیفه بن یمان اطرافش را گرفته بودند، در کنارش نشستیم.به ابوبکر گفتم که او هم مانند علی دستش را روی قبر نزدیک دست علی بگذارد.او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست علی بکشم و بگویم علی بیعت کرده است ولی علی دستش را برداشت.با ابوبکر از جا حرکت کرده پشت به آنان نموده می گفتم: خداوند به علی پاداش خیر عنایت کند.وقتی به کنار قبر رسول خدا حاضر شدی از بیعت با تو خودداری نکرد.ابوذر جندب بن جناده غفاری از بین مردم برخاسته فریاد می زد و می گفت: به خدا سوگند ای دشمن خدا! علی هیچگاه با یک برده آزاد شده بیعت نکرد.ما به راه خود ادامه داده به هر کس که می رسیدیم می گفتیم: علی با ما بیعت کرده است و ابوذر تکذیب حرف ما را می کرد.به خدا سوگند که وی نه در دوران خلافت ابوبکر و نه در زمان حکومت من با ما بیعت نکرد و نه با کسی که پس از من خواهد بود.دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبکر و من بیعت نکردند.

ای معاویه !‌ چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است؟ اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عتبه کارهایی که در تکذیب محمد و نیرنگهایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکتهایی که در مکه انجام می دادید و در کوه حرا می خواتسد او را بکشید آگاهم. جمعیت ها را علیه او راه انداختید. احزاب را تشکیل دادید پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبری کرد و محمد درباره او گفته بود: خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند که پدرت سوار و برادرت زمامدار و تو راننده بودی.

مادرت هند را از خاطر نبرده ام که چقدر به وحشی بخشید تا این که خود را از دیدگاه حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش «شیر خدا» می نامیدند با نیزه زد و سپس دلش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت که وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود، سنگ سختی خواهد شد.او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگرخوار نامیدند و نیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد و سربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود :

نحن بنات طارق                             نمشی علی النمارق

ما دختران طارقیم که بر روی فرشهای گرانبها راه می رویم.

کالدرر فی المخانق                          والمسک فی المفارق

به مانند در در صدف و مشک در مشکدان می باشم.

ان یقبلوا نعانق                                او یدبروا نفارق

اگر مردان روی آورند در آغوششان می گیریم و اگر پشت کنند،

فراق غیر وامق            بدن ناراحتی از آنها جدا می شویم.

زنان قبیله او در جامه های زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهایشان را برهنه و آشکار نموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمد تحریک می کردند.شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شده محمد شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر علی بن ابیطالب و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد.وی از پدرت چندان دل خوشی نداشت هنگامی که به او گفت: به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پر از مردان جنگی و پیاده و سوار خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم زیانی به تو برسانند.محمد در حالی که به مردم فهمانید که باطن او را می داند به او گفت: ای ابوسفیان! خداوند مرا از شر تو نگه دارد. و او (محمد) به مردم گفته بود: بر این منبر کسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود. سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم. و ای بنی امیه! امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه را برافراشته باشید! بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده هرگونه تصرف مالکانه در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده از اینکه او در شعر و نثر گفته بود: جبرائیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است:(والشجره الملعونه فی القرآن) و پنداشته که مقصود از شجره ملعونه شمایید باکی ندارم.او دشمنی خود را با شما به هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همانطور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبدشمس بودند.

ای معاویه! من با این یادآوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به تو کردم خیرخواه و ناصح و دلسوز تو می باشم و از کم حوصلگی، بی ظرفیتی، نداشتن شرح صدر و کمی بردباریت ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت و امت محمد را به دست تو دادم، شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری و از این که مرده او را نکوهش کرده و یا در آنچه که آورده بخواهی آنها را رد کنی و یا کوچک بشماری و در آن صورت تو به هلاکت خواهی رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته ام، فرود آمده آنچه که ساخته ام ویران می شود.

به هنگامی که می خواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی را که محمد آورده تصدیق کن! با رعیت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آنها را بنما.حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر! حدود را در بین آنان اقامه کرده به آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق الهی را واگذار می کنی، واجبی را ناقص مگذار و سنت محمد را تغییر نده که نتیجه اش آن می شود که امت بر ما می شورند و تباه می گردند.بلکه آنان را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و باشمشیر خودشان نابودشان ساز! با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن.نرم خو باش و غرامت مگیر!در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار.آنان را به دست رئیس خودشان بکش.خوشرو و بشاش باش. خشمت را فرو ده و از آنان بگذر! در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند کرد.از این که علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم.اگر به هموراهی و کمک گروهی از امت توانستی با انان پیکار کنی، انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر! وصیت و سفارشم را که به تو کردم حفظ کن آن را پنهان نموده آشکار مساز.دستوراتم را امتثال کرده گوش به فرمانم باش! بر تو مباد که به فکر مخالفت با من باشی.راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش! من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم‌ :

معاوی ان القوم جلت امورهم               بدعوه من عم البریه بالوتری

ای معاویه! مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده و به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت

صبوت الی دین لهم فأرابنی                فأبعد بدین قد قصمت به ظهری

کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت.دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم.(الی آخر)

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک اللهم العنهم جمیعا


88/11/28::: 7:31 ص
نظر()
  
  

با توجه به ایام شهادت حضرت محسن علیه السلام و سالگرد غصب خلافت و توطئه شوم و کفرآلود سقیفه بنی ساعده و هتک حرمت و ظلم به دردانه رسول حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها این نامه نسبتا طولانی را که از سند معتبری برخوردار است و نشاندهنده کفر همیشگی دشمن خدا و رسول می باشد تا روز نهم ربیع الاول یعنی روز به درک واصل شدن عمر (علیه آلاف اللعنه والعذاب) برایتان خواهم نگاشت تا بیشتر به حقیقت باطن و چهره واقعی این موجود منحوس و خبیث پی ببریم.ان شاءالله.تا از یک سو بدانیم برادران دینی ما چه شخص رذل و پست و کافر و حرامزاده ای را که حتی یک لحظه به اسلام و پیامبر ایمان نداشته به جای امیرالمومنین علی علیه السلام بر مسند پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله نشانده اند و خلیفه مسلمین می دانندو از سوی دیگر نسبت به گوشه ای مظلومیت اهل بیت پیامبر خصوصا امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله علیهما آگاهی یابیم.هنگامی که ظالم خود به ظلمش اقرار می کند هم عمق ظلم را نشان می دهد و هم نهایت مظلومیت مظلوم را .

این روایت در کتاب «فاطمه الزهرا بهجه قلب المصطفی» به نقل از کتاب دلائل الامامه و همچنین در کتاب «عوالم العلوم و مستدرکاتها» و کتاب شریف بحارالانوار جلد 30 (چاپ جدید) صفحه 294 آمده است و عین عبارت آن بدین گونه است :

ابوالحسن محمد بن هارون بن موسی تلعکبری از پدرش از ابوعلی محمد بن همام از جعفر بن محمد بن مالک فزاری کوفی از عبدالرحمن بن سنان صیرفی از جعفربن علی جواد از حسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی از جابر جعفی از سعید بن مسیب روایت کرده :

پس از آنکه خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مردم مدینه رسید، مردم از اینکه سر آن حضرت را بریده و برای یزید بن معاویه برده اند و هجده نفر از افراد خاندان و سی و پنج نفر از یاران او را کشته، گلوی کودکش علی را آماج تیر ساخته، او را پیش رویش کشته و زنان و فرزندانش را به اسارت برده اند سخت ناراحت شده در منزل ام سلمه در حضور زنان و همسران رسول خدا و دیگر خانه های مهاجران و انصار به اقامه عزا و تشکیل مجالس سوگواری پرداختند.

در این حال عبدالله بن عمر خطاب شیون کنان، گریبان چاک، برسرزنان از خانه به در آمده می گفت : ای گروه بنی هاشم و ای قریش و ای مهاجران و انصار! آیا شما زنده هستید و روزی می خورید و می بینید که درباره رسول خدا و خاندان و فرزندانش چنین ستمی را روا داشته اند.باوجود یزید قرار و آرامشی نیست.

شبانگاه از مدینه خارج شده به هر شهری که رسید فریاد برآورده مردم آنجا را علیه یزید تحریک کرد.(گزارش کار او مرتب به یزید می رسید)و به هیچ جمعیتی نمی رسید مگر اینکه آنها یزید را لعن و نفرین می کردند،به سخنان عبدالله گوش فراداده می گفتند : این عبدالله پسر عمر خطاب خلیفه رسول خداست که از اعمال یزید ناراحت شده کارهای او را نسبت به خاندان رسول خدا صلی الله علیه وآله زشت دانسته و مردم را علیه یزید تحریک می کند.هرکس جواب مثبت به او ندهد دیندار و مسلمان نیست. تا اینکه به شهر شام رسید.مردم از دیدار او و شنیدن سخنانش مضطرب شدند.سرانجام وی به همراهی گروهی از مردم که پشت سرش به راه افتاده بودند بر در خانه یزید رسید.نگهبان یزید بر او وارد شده وی را از ورود عبدالله آگاه کرد.عبدالله دست بر سر گذاشته مردم در اطراف او جنب و جوش داشتند.یزید گفت : این خروشی از فریادهای ابو محمد است و به زودی از این حالت بیرون می آید.یزید به خود او به تنهایی اجازه ورود داد و عبدالله شیون کنان وارد شده می گفت : وارد نمی شوم ای امیرالمومنین! تو با خاندان رسول خدا کاری انجام دادی که اگر ترک و روم می توانستند کاری انجام دهند این کارها را نمی کردند و آنچه را که تو روا داشتی روا نمی داشتند.

یزید به او خوشامد گفت او را در آغوش گرفت و گفت: ای ابومحمد! آرام گیر و جوش و خروش نداشته باش عاقلانه بیاندیش با دیدگان خود بنگر و با گوش خود بشنو.درباره پدرت عمربن خطاب چه می گویی؟ آیا خلیفه رسول خدا را انسانی راهنما و هدایت یافته و یار و یاور پیامبر و پدرزن او می دانی که خواهرت حفصه را به عقد رسول خدا درآورده است و آن کسیکه گفت : «خداوند در پنهانی عبادت نمی شود»؟

عبدالله گفت: آری،وی همانگونه بود که تو او را توصیف کردی.درباره او چه می گویی؟

یزید گفت: آیا پدر تو حکومت شام را به پدر من داد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدر تو داد ؟

عبدالله گفت: پدر من حکومت شام را به پدر تو واگذار کرد.

یزید گفت: آیا به واگذاری حکومت شام از سوی پدرت به پدر من راضی هستی یا نیستی؟

عبدالله گفت: آری راضی هستم.

یزید گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ گفت : آری.

در این هنگام یزید دست بر دست عبدالله بن عمر زده او را گرفته گفت : از جا برخیز ای ابومحمد تا نامه پدرت را بخوانی. وی به همراه یزید حرکت کرد تا به یکی از خزانه های او وارد شد.آنگاه یزید صندوقچه ای را طلبیده در آن را باز کرد و از درون آن جعبه ای قفل شده و سر به مهر بیرون آورد و از درون آن نوشته ای نازک را که در پارچه ابریشمی سیاه بود بیرون کشید.نامه را به دست گرفته آن را گشود و سپس گفت : ای ابومحمد! این خط پدر توست ؟‌ گفت : آری به خدا سوگند! و نامه را از دست او گرفت و بوسید.یزید به او گفت: بخوان! و عبدالله شروع به خواندن نامه کرد در آن نامه چنین آمده بود :‌

بسم الله الرحمن الرحیم

آن کسی که ما را با شمشیر وادار کرد که به او اعتراف نماییم، اقرار کردیم ولی به خاطر ناخشنودی از آن دعوت سینه ها از خشم و غضب خروشان و جانها آشفته و مشوش، فکرها و دیدگان دچار شک و تردید بود.بدان جهت از او اطاعت کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنی خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند.به بت «هبل» و به دیگر بتان و «لات» و «عزّی» سوگند که عمر از آن روز که آنها را پرستیده دست از آنها برنداشته پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق نکرده نکرده است و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده و می خواسته او را بفریبد چون جادوی بزرگی برایمان آورد و در سحر و جادوگری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و پسر مادرش عیسی افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است، اقرار داشته باشند.

ای پسر ابوسفیان! تو آیین پدرت را بگیر و از ملت خود پیروی کن و به آنچه که پیشینیان تو گفته و این خانه را (که می گویند پروردگارشان به آنان دستور داده سوی آن آمده پیرامونش بچرخند و طواف کنند و قبله خود قرار دهند) انکار کرده اند وفادار باش و به نماز و حجشان که رکن دین خود قرار داده می پندارند که از آن خداست اعتنایی نداشته باش.از جمله کسانی که محمد را یاری کرده، همین شخص ایرانی الکن روزبه است.و می گوید به او وحی شده است: «إن اول بیت وضع للناس للذی ببکه مبارکا و هدی للعالمین» و می گویند خداوند گفته است : «قدنری تقلب وجهک فی السماء فلنولینک قبله ترضیها فول وجهک شطرالمسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره» آنان نماز خود را برای سنگها قرار داده اند.اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با اینکه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلاست؟ نه! به «لات» و «عزّی» قسم که دلیلی برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هرچند که سحر کنند و [ما را] به اشتباه بیندازند.

تو با چشم بینا بنگر و با گوش شنوا بشنو با قلب و عقلت وضع آنها را بیاندیش و از لات و عزّی سپاسگزار باش و از این که آقای خردمندی همچون عتیق بن عزّی بر امت محمد حکمفرما شده و در اموال و خون و آیین و جان و حلال و حرام ایشان و مالیاتی که به خاطر خدایشان جمع آوری می کنند تا به اعوان و انصار خود دهند حاکم است، خشنود باش.وی به سختی و درستی زندگی کرد در ظاهر خضوع و خشوع می کرد و در پنهان سرسختی و نافرمانی داشت و غیر از همراهی با مردم چاره ای نمی دید.

من بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنی هاشم که «حیدر» نامیده می شد و داماد محمد شده و با همان دختری که بانوی زنان جهانیان قرار داده و فاطمه اش نامیده اند ازدواج کرده بود، حمله بردم تا آنجا که بر در خانه علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین و دخترانشان زینب و ام کلثوم و کنیزی به نام فضه به همراه خالد بن ولید و قنفذ غلام ابوبکر و دیگر یاران ویژه خود رفتم.به سختی حلقه در را گرفته کوبیدم.کنیز آن خانه پرسید: کیست؟ به او گفتم‌: به علی بگو کارهای بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز.اختیار امور به دست تو نیست.کار دست کسی است که مسلمانان او را برگزیده و ر او اجماع کرده اند.به خدای لات و عزّی سوگند که اگر کار به ابوبکر واگذار می شد هیچگاه به آنچه می خواست نمی رسید و به جانشینی ابن ابی کبشه [حضرت محمد صلوات الله علیه وآله] دست نمی یافت.لکن من چهره خود را برایش گشوده دیدگانم را باز کردم.ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم: خلافت جز در قریش نمی تواند باشد تا وقتی که از خداوند اطاعت می کنند، از آنان اطاعت کنید.واین سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایی که در جنگها و غزوات محمد از کفار و مشرکان ریخته و قرضهای او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده های او که جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند، استناد می نماید و همچنین به گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود.گفتند: همین انسان اصلع و بطین [توضیح: خاک بر دهانم! این گفتار نوعی اهانت به ساحت حضرت علی می باشد.اصلع کسی است که موهای جلوی سرش ریخته و بطین به کسی می گویند که شکم او بزرگ باشد] امیرالمومنین علی بن ابیطالب است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم.ای گروه قریش! اگر شما فراموش کرده اید ما از یاد نبرده ایم بیعت و امامت و خلافت و وصیت، حقی معین و امری صحیح بوده.بیهوده و ادعایی نیست . . . .

ما آنان را تکذیب کرده من چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمد صلی الله علیه وآله گفته امامت با انتخاب و اختیار مردم است.در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم زیرا ما به آنان پناه داده یاری کردیم.مردم به سوی ما هجرت کردند.اگر قرار است کسی که این مقام مربوط به اوست کنار گذاشته شود، ما از دیگران سزاوارتریم.گروه دیگری پیشنهاد کردند: امیری از ما و امیری از شما باشد.

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهی دادند که امامان از قریش می باشند.عده ای پذیرفته و جمعی نپذیرفتند و با یکدیگر به نزاع پرداختند.من در حالی که همه می شنیدند گفتم: فقط به کسی می رسد که از همه بزرگسالتر و نرم و ملایم تر باشد.گفتند: چه کسی را می گویی؟ گفتم: ابوبکر را که رسول خدا او را در نماز بر دیگران مقدم داشت و در روز بدر در زیر سایبانی با او به مشورت نشست و رای او را پسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسری رسول خدا درآورد و او را ام المومنین نامید.بنی هاشم با عصبانیت و خشم جلو آمدند.زبیر از آنان پشتیبانی کرده در حالی که شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت: جز با علی نباید بیعت شود وگرنه این شمشیر من گردنی را راست نخواهد گذاشت.گفتم: ای زبیر! انتساب به بنی هاشم تو را به فریاد درآورده است مادرت صفیه دختر عبدالمطلب است.گفت: این یک شرافت بالا و یک امتیاز ویژه است ای پسر ختمه و ای پسر صهاک! ساکت باش ای بی مادر! و سخنی گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنی ساعده از جا جسته بر او حمله ور شدند.به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتی که او را بر زمین افکندیم با اینکه هیچ کس به یاری و کمک او نیامده بود.

من به سرعت خود را به ابوبکر رسانده با او دست داده و بیعت کردم و به او دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند.به او گفتم: بیعت کن و گرنه تو را خواهیم کشت! بعد مردم را از او دور ساخته گفتم: مهلتش دهید او از روی خودخواهی و نخوت نسبت به بنی هاشم به خشم درآمده است.دست ابوبکر را در حالی که از ترس می لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و را که عقلش مخلوط گشته و نمی دانست چه می کند بر روی منبر رسول خدا نشانیدم.به من گفت: ای ابوحفص!‌من از قیام و خروش علی می ترسم.به او گفتم: علی کاری به تو ندارد و سرگرم کار دیگری است.ابوعبیده جراح در این کار به من کمک کرده دست او را بر روی منبر می کشید و من از پشت سرش او را مانند بز نری که بخواهند بر بز ماده ای بجهانند بر روی منبر گذاشتم.گیج و سرگردان بر روی منبر ایستاد.به او گفتم: سخنرانی کن و خطابه بخوان! زبانش بند آمده به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بود.من دست خود را از شدت عصبانیت به دندان می گرفتم و به او گفتم: تو را چه شده است؟ چرا گیجی؟ و او هیچ کاری نمی کرد و سخنی نمی گفت. می خواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جای او را بگیرم، ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند.عده ای پرسیدند: پس آن فضایلی که درباره او گفتی و برشمردی کجاست؟ تو از رسول خدا درباره او چه شنیده بودی؟ گفتم: من از رسول خدا درباره او فضایلی شنیده بودم که دوست می داشتم و آرزو می کردم ای کاش مویی بر بدن او می بودم و من داستانی از او دارم.به او گفتم: سخنی بگو وگرنه از منبر پایین آی! . . . خدا می داند که اگر از منبر فرود آمده بود من بالا می رفتم و سخنی می گفتم که به گفتار او منجر نشود.وی با صدایی ضعیف و نارسا و ناتوان گفت: من ولی و سرپرست شما شده ام اما بهترین نفرات شما نیستم با این که علی در بین شماست.بدانید که شیطانی است بر من مسلط شده و مرا وسوسه می کند و خیر مرا در نظر ندارد و هرگاه لغزیدم شما مرا بر پای داشته راست کنید که من در پوست و موی شما وارد نشوم.برای خود و شما استغفار می کنم.

از منبر پایین آمد در حالی که مردم به او خیره شده بودند، دستش را گرفته فشار داده او را نشانیدم.مردم برای بیعت با او جلو آمده من در کنارش نشستم تا هم او را و هم کسانی را که بخواهند از بیعتش سر باز زنند بترسانم.او گفت: علی چه کرد؟ گفتم: وی خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر اینکه مسلمانان کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت و خود خانه نشین شده است.مردم با اکراه بیعت کردند.

ادامه دارد . . .


88/11/27::: 12:25 ع
نظر()